۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

نقدی بر داستان نوشته شده با عنوان (چطور مسعود رجوی از طریق لوله فاضلاب اشرف فرار کرد؟!)

دیشب یک مطلبی در وبلاگ گمنامیان منتشر شده بود به نام:چطور مسعود رجوی از طریق  لوله فاضلاب اشرف فرار کرد؟! 
که البته با پنجاه رای منفی مورد حمله کاربران طرفداران مجاهدین در بالاترین قرار گرفت.

در پی انتشار این داستان کوتاه، یک نقد کوتاه از یکی از دوستان دریافت کردم که ابتدا اصل داستان و سپس نقد ایشان را انتهای مطلب منتشر می کنم.

ابتدا اصل داستان:
داستان کوتاه، بخش اول / چطور مسعود رجوی از طریق  لوله فاضلاب اشرف فرار کرد؟!

وقتی حمله نیروهای آمریکایی  به اشرف آغاز شد، مسعود رجوی فقط موفق شد که کیف جیبی خودش را بردارد و از طریق خروجی فاضلاب اشرف، به بیرون فرار کند. آنقدری ترسیده بود که حتی بوی گند و کثافت لوله فاضلاب را حس نمی کرد، تمام تنش می لرزید، در حالی که در لجن دست و پا می زد، خودش را از انتهای لوله به داخل یک گودال بزرگ انداخت، بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد، تا صدها متر فقط گه بود، آنجا در حقیقت خروجی فاضلاب کمپ اشرف بود.

به خودش صد بار لعنت فرستاد، شهردار بغداد ده بار نامه فرستاده بود و از مجاهدین خواسته بود فکری برای فاضلاب خروجی اشرف بکنند، اما مسعود هر بار با قلدری نامه را پاره کرده بود و گفته بود ما وقت و پول برای این قرتی بازی ها نداریم، با خودش گفت اگر یک فکری برای این فاضلاب کرده بودم، الان توی این گه غوطه ور نبودم، اما بعد از چند لحظه با خودش گفت اگر این فاضلاب اینجا نبود، شاید من نمی توانستم فرار کنم.


مسعود رجوی در حالی که سعی می کرد خودش را به شدت تکان بدهد تا بلکه فضولات کمتری به او بچسبد، بدون هیچ هدفی به راه افتاد. با خودش اندیشید اگر بدست آمریکایی ها می افتاد، تا آخر عمر را باید به جرم ترور آمریکایی ها در قبل از انقلاب، در زندان بسر ببرد.


تازه این اول کار بود، می دانست اگر آمریکایی ها دستشان به مسعود برسد، بالاخره از زیر زبانش بیرون می کشند که پول های اهدایی صدام را کجا قایم کرده اسـت، پول هایی که از طریق پولشویی به جیب زده کجاست و هزار تا چیز دیگر.


با خودش گفت من باید مدتی را به صورت ناشناس در جایی زندگی کنم، بلکه آب ها از آسیاب بیافتد، بعدش راه می افتم می روم اروپا، با این همه پول هایی که اینجا و آنجا دارم، مثل پادشاه ها زندگی می کنم.


هنوز چند ده متری از گودال فاضلاب فاصله نگرفته بود  و غرق رویاهای خودش بود که صدای یک چرخبال آمریکایی را شنید، وحشت تمام وجودش را فرا گرفت، حدس زد که این چرخبال به تعقیب او آمده است و می خواهد او را دستگیر کند. بی اختیار در همان حالی که ایستاده بود در شلوار خودش ادرار کرد، لحظه ای از خودش بدش آمد، اما با خودش گفت، من که تا الان غرق گه دیگران بوده ام، حالا چه ادرار خودم هم رویش...!


صدای شلیک آن چرخبال، مسعود را به خود آورد، برای لحظه ای تمام خون او پر از هورمون آدرنالین شد و به سمت همان فاضلاب فرار کرد و با سر به درون آن فاضلاب شیرجه زد.


با خودش گفت این بهترین محل استتار است.


مسعود درست اندیشیده بود، خلبان چرخبال آمریکایی به بالای گودال فاضلاب که رسید، از بوی بد و صحنه زشت آنجا منزجر شد و راهش را کشید و رفت.


مسعود برای ساعتی در همان گودال ماند و وقتی مطمین شد دیگر صدای چرخبالی نمی آید، به راه افتاد، بعد از لختی، با خودش گفت بگذار ببینم چه چیزهایی به همراه دارم.


اول به دستش نگاه کرد، دید  هنوز ساعت گرانقیمتی که قطب نما نیز دارد، به دستش است، کلت همیشگی نیز به کمر داشت، بعد جیب پیراهنش را وارسی کرد، یک شورت قرمز رنگ زنانه در آن بود.


شورت را بو کرد و به صورتش مالید، برایش هزاران خاطره زنده شد، این شورتی بود که مسعود همیشه دستور می داد سوگلیش بپوشد. شاید تا کنون صدها زن آن را به پا کرده بودند. برای مسعود آن شورت، سرشار از خاطره بود. به خودش گفت خدا را شکر که این شورت به فاضلاب آلوده نشده است. شورت را در جیب پیراهنش گذاشت و در جیب پشتی شلوارش، کیف جیبیش را یافت، در کیف چند هزار دلار آمریکایی و مقداری پول عراقی و یک کیسه کوچک الماس وجود داشت که مسعود هنگام سر زدن به فاحشه خانه های بغداد از آن استفاده می کرد.


مسعود بی هیچ هدفی مسیر جنوب غرب را گرفت و به راه افتاد، دو ساعتی راه رفت که از دور یک رودخانه کوچک را دید... (ادامه داستان  در شب های آینده)

و اما نقدی که به صورت ایمیل دریافت کرده ام به شرح ذیل است:

"بی هیچ وقت تلف کردنی می روم سر اصل مطلب، این اشکالات در این داستان به چشم می خورد:
-         برای نقطه شروع داستان، باید کمی صحنه آرایی بیشتری صورت می گرفت.
-         مشخص نبود داستان از زبان یک راوی نقل شده و یا از زبان مسعود رجوی.
-         دشمنی و نفرت شخصی نویسنده از مسعود رجوی بشدت آشکار و قابل رویت بود. برای نوشتن یک داستان جذاب، نباید خواننده حس کند که همراه نویسنده به سمتی خاص کشیده می شود.
-         داستان به صورت تک شخصیتی بود، این از جذابیت داستان می کاهد."

لینک این مطلب در سایت بالاترین



۱ نظر:

ناشناس گفت...

فكر ميكنم فراافكني كرده ايد و انچه را خود در ان غرقيد به ديگري نسبت داده ايد. اين از روانشناسي قلمتان بخوبي پيداست. مثل ادمهاي مال باخته با رجوي برخورد كرده ايد، مالي از دست داده ايد و يا اينكه بخيال خامي چند صباحي با مجاهدين همراه شده ايد و در نتيجه زمينگير شدن انها، عمر را برباد رفته ديده ايد و مسولش را رجوي دانسته و او را در گرداب خود خواسته ايد كه غرق كنيد. و يا نه، در حال پيام رساني هستيد به از مابهتران؟